قوله تعالى: «و ما أبرئ نفْسی» لما قال یوسف (ع) ذلک لیعلم انى لم اخنه بالغیب. قال له جبرئیل و لا حین هممت بها یا یوسف: و ما ابرئ نفسى اى ما أزکی نفسى عن الهم، «إن النفْس لأمارة بالسوء» اى ان نفوس بنى آدم تأمرهم بما تهوى و ان لم یکن فیه رضى الله. فانى لا ابرئ نفسى من ذلک و ان کنت لا اطاوعها، «إلا ما رحم ربی» اى الا رحمة ربى: یعنى کل نفس تأمر صاحبها هواها الا ما ادرکته رحمة الله فدفعته. و قیل المعنى لکن من رحمة الله عصمه مما تأمره به نفسه.
معنى این کلمات آنست که نفس آدمى ببدى فرماید و آنچ در آن رضاء الله نبود خواهد و من نفس خود را از آن منزه نمىدارم که آن در طبع بشرى سرشته اگر چه من آن را مطاوع نبودم و بر تحقیق آن همت و حرکت طبعى عزم نکردم.
آن گه گفت: «إلا ما رحم ربی» اشارتست که این برحمت خداوند منست که هر که الله تعالى بر وى رحمت کند او را از آن معصوم دارد. جماعتى مفسران گفتند که این همه سخن زلیخاست متصل بآنچ گفت: «الْآن حصْحص الْحق» آن گه گفت ذلک اى الاقرار على نفسى لیعلم یوسف انى لم اخنه بظهر الغیب و ان الله لا یهدى کید الخائنین. این اقرار که دادم بر خویشتن بآن دادم که تا یوسف بداند که من بظهر الغیب با وى خیانت نکردم و اقرار باز نگرفتم. «و ما أبرئ نفْسی» عن ذنب هممت به، «إن النفْس لأمارة بالسوء» اذا غلبت الشهوة، «إلا ما رحم ربی» بنزع الشهوة عن یوسف و هذا قول لطیف و هو الاظهر و لا یبعد من قولها: «إن ربی غفور رحیم» مع کفرها فان الکفار مقرون بالله عز و جل، یقول الله تعالى: «و لئنْ سألْتهمْ منْ خلقهمْ لیقولن الله».
«و قال الْملک» لما تبین للملک عذر یوسف و عرف امانته و علمه قال: «ائْتونی به» چون عقل و علم یوسف بدانست و امانت و کفایت وى او را معلوم شد و عذر وى ظاهر گشت گفت: «ائْتونی به أسْتخْلصْه لنفْسی» اجعله خالصا لنفسى من غیر شرکة. پس خاصگیان خود فرستاد بزندان تا یوسف بیرون آید، یوسف چون خواست که بیرون آید زندانیان را دل خوشى داد و بفرج اومیدوار کرد و از بهر ایشان این دعا کرد: «اللهم اعطف علیهم بقلوب الاخیار و لا تغم علیهم الاخبار» بار خدایا دلهاى نیکان و نیک مردان بر ایشان مشفق گردان و خبرها بر ایشان مپوشان، از اینست که در هر شهرى زندانیان خبرهاى اطراف بیشتر دانند و در میان ایشان اراجیف بسیار رود. چون از زندان بدر آمد بر در زندان بنشست و گفت هذا قبور الاحیاء و بیت الاحزان و تجربة الاصدقاء و شماتة الاعداء، پس غسل کرد و اسباب نظافت بکار داشت و جامه نیکو در پوشید و قصد سراى ملک کرد، چون بدر سراى ملک رسید بایستاد و گفت: حسبى ربى من دنیاى، حسبى ربى من خلقه عز جاره و جل ثناوه و لا اله غیره، پس در سراى ملک شد گفت: اللهم انى اسئلک بخیرک من خیره و اعوذ بک من شره و شر غیره. چون بر ملک رسید بر ملک سلام کرد بزبان عربى، ملک گفت ما هذا اللسان؟ قال لسان عمى اسماعیل، آن گه او را بعبرانى دعا گفت، ملک گفت این چه زبانست؟ گفت زبان پدران من یعقوب و اسحاق و ابراهیم.
و گفتهاند که ملک زبانها و لغتهاى بسیار دانست، به هفتاد زبان با یوسف سخن گفت و یوسف بهر زبان که ملک با وى سخن گفت هم بآن زبان جواب وى میداد، ملک را آن خوش آمد و از وى بپسندید و یوسف را آن وقت سى سال از عمر گذشته بود، ملک با ندیمان و نزدیکان خود مىنگرد و مىگوید: جوانى بدین سن که اوست با این علم و عقل و زیرکى و دانایى عجبست و طرفهتر آنست که ساحران و کاهنان روزگار از تعبیر آن خواب که من دیدم درماندند و او بیان کرد و از عاقبت آن ما را خبر کرد! آن گه ملک گفت خواهم که آن خواب و تعبیر آن بمشافهت از تو بشنوم، یوسف آن چنان که ملک دیده بود بخواب از اول تا آخر بگفت و تعبیر آن بر وى روشن کرد، ملک گفت اکنون رأى تو اى صدیق درین کار چیست و رشد ما و صلاح ما در چیست؟ یوسف گفت باین هفت سال که در پیش است بفرماى تا نهمار زرع کنند و چندانک توانند جمع کنند در انبارها و دانهاى قوت همه در خوشهها بگذارند تا هم مردمان را قوت بود و هم چهار پایان را علف. و نیز چون جمع طعام کرده باشند بروزگار قحط که از اطراف خلق روى بتو نهند، چنانک خود خواهى توانى فروختن و از آن گنجهاى عظیم توان نهادن، ملک گفت: و من لى بهذا و من بجمعه؟
فقال یوسف: «اجْعلْنی على خزائن الْأرْض» اى ولنى امر خزائن مصر یعنى خزائن الطعام المدخرة للقحط، «إنی حفیظ» احفظ ما یجب حفظه، «علیم» اعلم المواضع التى یجب ان توضع الاموال فیها. قال الزجاج انما سأل ذلک لان الانبیاء علیهم السلام بعثوا لاقامة الحق و وضع الاشیاء مواضعها فعلم انه لا یقوم احد بذلک مثله و لا احد اقوم منه بمصلحة الناس فاراد الصلاح و الثواب. یوسف دانست که در روزگار قحط مصالح مردمان چنانک وى نگه دارد هیچ کس نگه ندارد، از بهر آن گفت: «اجْعلْنی على خزائن الْأرْض إنی حفیظ علیم». و قیل هذه الایة حجة فى نظریة النفس بالحق عند الحاجة الیها و لا یکون من التزکیة المنهى عنها، بقوله «فلا تزکوا أنْفسکمْ». درین آیت تقدیم و تأخیر است، تقدیره اجعلنى على خزائن الارض انى حفیظ علیم، فقال الملک «إنک الْیوْم لدیْنا مکین أمین» اى اجابه الى ملتمسه، مکین اى ذو مکانة و منزلة، امین مأمون قد عرفنا امانتک و براءتک، و قیل امین آمن لا تخاف العواقب فمر لی بما هدیت الیه و اشرت به.
عن ابن عباس قال قال رسول الله (ص): «رحم الله اخى یوسف لو لم یقل اجعلنى على خزائن الارض لاستعمله من ساعته و لکنه اخر ذلک سنة فاقام فى بیته عنده سنة مع الملک».
پس از آنک این سخن میان ایشان برفت یوسف یک سال در خانه ملک مىبود، عزیز و مکرم و محترم و ملک مىگفت تو از خاصگیان و مقربان منى، در مملکت من هیچیز از تو دریغ نیست و هر چه انواع اکرام و احسانست ترا مبذولست مگر آنک با تو طعام نخورم. یوسف گفت چرا نخورى با من طعام؟ گفت از بهر آنک بنده بودهاى، یوسف گفت من سزاوارترم که از تو ننگ دارم که من پسر یعقوب بن اسحاق بن ابراهیمام، و مقصود ملک آن بود تا بحقیقت بداند که وى کیست. چون بدانست با وى طعام خورد و اکرامهاى عظیم کرد.
ابن عباس گفت چون آن یک سال بسر آمد ملک بفرمود تا شهر را آیین بستند و سراى ملک بیاراستند و تخت زرین بجواهر مرصع کرده بنهادند و یوسف را بر تخت نشاند بعد از آنک وى را خلعت گرانمایه پوشانید و تاج بر سر نهاد و مملکت مصر بوى تسلیم کرد و امیران و سرهنگان و سروران لشکر همه را بخدمت وى بداشت و اظفیر را معزول کرد و یوسف را بجاى وى بنشاند و بر آنچ او داشت بسیار بیفزود. چون روزى چند برآمد اظفیر بمرد و ملک زلیخا را بزنى بیوسف داد، آن گه ملک مصر بوى راست شد، اینست که رب العالمین گفت: «و کذلک مکنا لیوسف فی الْأرْض».
بروایتى دیگر گفتهاند که پس از مرگ اظفیر، زلیخا عاجز گشت و مالى که داشت از دست وى بشد و در یمن برادران داشت که ملوک یمن ایشان بودند، دشمن بر ایشان دست یافت و همه را بکشتند و مملکت بدست فرو گرفتند، زلیخا تنها و بیچاره بماند مال از دست شده و مرگ گرامیان دیده و روزگار دراز اندوه عشق «۳» یوسف کشیده پیر و نابینا و عاجز گشته و ذل و انکسار درویشى بر وى پیدا شده و با این همه هنوز بت مىپرستید، آخر روزى در کار خویش و بت پرستیدن خویش اندیشه کرد، از کمین گاه غیب کمند توفیق درو انداختند، روى با آن بت خویش کرد گفت اى بتى که نه سود کنى نه زیان و عابد تو هر روز که برآید نگونسارتر و زیانکارتر! از تو بیزار گشتم و از عبادت تو پشیمان شدم و بخداى یوسف ایمان آوردم.
آن گه بت را بر زمین زد و روى بآسمان کرد، گفت: اى خداى یوسف اگر عاصى مىپذیرى اینک آمدم بپذیر، و اگر معیوبان را مینوازى منم معیوب بنواز، ور بیچارگان را چاره میکنى منم درمانده و بیچاره چاره من بساز، اى خداى یوسف دانى که بجمال بسى کوشیدم و بمال جهد کردم و در چاره و حیلت بسى آویختم و سیاست و صولت نمودم و بمقصود نرسیدم وز آن پس مرگ گرامیان دیدم و فراق خویشان چشیدم و رنج درویشى و عشق یوسف بر دلم هر روز تازه تر و جوان تر، بار خدایا بر من ببخشاى و یوسف را بمن نماى که از همه حیلتها و چارها عاجز گشتم و خیره فرو ماندم. زلیخا این تضرع و زارى بر درگاه عزت همىکرد و یوسف آنجا که بود تقاضاى دیدار زلیخا از دلش سر برمىزد. اندیشه و تفکر زلیخا بر دل یوسف غالب گشت، با خود همىگفت کاشکى بدانستمى که زلیخا را حال بچه رسید و کجا افتاد تا اگر در حال وى خللى است من با وى احسان کردمى و فساد معیشت وى بصلاح باز آوردمى که او را بر من حقهاست. و آن روز که یوسف این سخن گفت و زلیخا آن دعا کرد پانزده سال گذشته بود که یوسف، زلیخا را ندیده بود. یوسف آن روز از سر آن اندیشه برخاست با خیل و حشم که من امروز سر آن دارم که تماشا را گرد مصر برآیم و تنزه کنم، بظاهر تنزه مینمود و بباطن احوال زلیخا را تعرف همیکرد، بهر کویى که همىرسید از احوال درویشان همىپرسید تا مگر زلیخا بمیان برآید، آخر بسر کوى زلیخا رسید و زلیخا شنیده بود که یوسف همىگذرد بسر کوى آمده و انتظار رسیدن وى مىکرد، چون در رسید او را گفتند اینک زلیخا درویش و نابینا و عاجز گشته، یوسف آنجا توقف کرد، زلیخا را دست گرفتند و فرا پیش وى بردند، حوادث روزگار در وى اثر کرده از اشک دیده مژگانش همه بریخته و نابینا گشته، شماتت اعداش گداخته و فراق گرامیانش مالیده. یوسف که وى را دید آب در چشم آورد و اندوهگن گشت و با وى ساعتى بایستاد و زلیخا آواز رکاب داران و صهیل اسبان و بردابرد چاووشان همىشنید و میگریست و دست بر اسب یوسف همىمالید و مىگفت سبحان الذى اعز العبید بعز الطاعة و اذل الملوک بذل المعصیة.
آن گه گفت اى یوسف مرا بسراى خود خوان که با تو حدیثى دارم، یوسف فرمود تا او را بسراى بردند و خود برآمد و بسراى آمد، زلیخا بیامد و پیش یوسف بنشست گفت اى یوسف از خاندان نبوت حرمت داشتن و حق شناختن بدیع نبود و ممتحن را نواختن عجب نبود، اى یوسف اول بدانک من ایمان آوردهام بیگانگى خداى آسمان و کردگار جهانیان، او را یکتا و یگانه دانم بى شریک و بى انباز و بى نظیر و بى نیاز، از آن دین که داشتم برگشتم و دین حق پذیرفتم و ملت اسلام گزیدم و پسندیدم، اکنون بتو سه حاجت دارم: یکى آنست که من دانم تو بر خداوند خود کریمى و بنزدیک وى پایگاه بلند دارى از من بوى شفیع باشد تا چشم روشن بمن باز دهد، یوسف زبان تضرع بگشاد و دعا کرد گفت: الهى بحق محمد و آله ان ترد على هذه الضعیفة بصرها و لا تخجلنی عندها و عند الناس. زلیخا گفت یا یوسف الحمد لله که حاجت روا شد و چشم من بدیدار تو روشن کرد و دل من به معرفت ایمان نورانى کرد. یوسف گفت دیگر حاجت چیست؟ زلیخا گفت دعا کن تا جمال بمن باز دهد، یوسف رداء خود بر وى افکند و دعا کرد، زلیخا چنان شد که از نخست روز که یوسف را دید. حاجت سوم آن بود که گفت مرا بزنى بخواه، سر در پیش افکند باین اندیشه تا جبرئیل آمد و گفت ملک جل جلاله مى گوید: زلیخا تا اکنون بحیلت و چاره خود ترا میطلبید لا جرم بتو نمىرسید، اکنون ترا از ما طلب کرد و بسبب تو با ما صلح کرد، حاجت وى روا کن، یوسف بفرمان الله تعالى او را بزنى بخواست، چون بهم رسیدند یوسف گفت: أ لیس هذا خیرا مما کنت تریدین؟ فقالت ایها الصدیق لا تلمنى فانى کنت امرأة حسناء ناعمة کما ترى فى ملک و دنیا و کان صاحبى لا یأتى النساء و کنت کما جعلک الله فى حسنک و هیئتک فغلبتنى نفسى فوجدها یوسف عذراء فاصابها و ولد له منها ابنان: افرائیم و میشا.
پس زلیخا بر عبادت الله تعالى چنان حریص شد که یک ساعت فارغ نبودى و یوسف بخلوت وى رغبت همىکرد و زلیخا احتراز همىکرد! یوسف گفت اى زلیخا باین مدت کوتاه چنین از من ملول گشتى که در صحبت من رغبت همىنکنى! زلیخا دست وى ببوسید و گفت حاشا که من از تو ملول شوم یا سر در چنبر تو نیارم که ترا بسه سبب دوست دارم: یکى آنک معشوق دیرینه منى، دیگر شوى محتشم منى، سوم پیغامبر خداى منى جل جلاله، لکن آن گه که در طلب تو بودم از خدمت حق غافل بودم، اکنون که او را بشناختم تا از عبادت وى فارغ نباشم با خدمت تو نپردازم.
«و کذلک مکنا» اى کذلک التمکین الاول بالانعام علیه بالخلاص من السجن، «مکنا لیوسف فی الْأرْض» جعلناه ممکنا فى تدبیر ارض مصر، «یتبوأ منْها حیْث یشاء» اى یختار اطیبها و ینزل منها حیث اراد. البواء المنزل یقال بوأته فتبوء. و قرأ ابن کثیر حیث نشاء بالنون على معنى حیث یشاء الله و یرضاه ثناء على یوسف و من قرأ بالیاء فانه اسند الفعل الى یوسف تفضیلا له على غیره بذلک و دلالة على تمکینه له ما لم یکن لغیره. قوله «نصیب برحْمتنا منْ نشاء» اخبار من الله انه ینعم على من یشاء من عباده کما انعم على یوسف، «و لا نضیع أجْر الْمحْسنین» ثواب الموحدین.
قال ابن عباس: اجر المحسنین اى الصابرین بصبره فى البئر و صبره فى السجن و صبره فى الرق و صبره عما دعته الیه المرأة. قال مجاهد: فلم یزل یدعو الملک الى الاسلام و یتلطف له حتى اسلم الملک و کثیر من الناس فهذا فى الدنیا، «و لأجْر الْآخرة خیْر للذین آمنوا و کانوا یتقون» اى ما یعطى الله من ثواب الآخرة خیر للمومنین، یعنى ان ما یعطى الله یوسف فى الآخرة خیر مما اعطاه فى الدنیا.
و لقد انشد البحترى:
کتب بعضهم الى صدیق له:
اما فى رسول الله یوسف اسوة
وراء مضیق الخوف متسع الامن
اقام جمیل الصبر فى الحبس برهة
فلا تأیسن فالله ملک یوسفا
لمثلک محبوسا على الظلم و الافک
و اول مفروج به آخر الحزن
فآل به الصبر الجمیل الى الملک
خزائنه بعد الخلاص من السجن